سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سپارنده دانش نزد غیر اهل آن، مانند آویزنده گوهر و مروارید و طلا برگردن خوکان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نگاهم برای تو
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» چقدر به تو می آید...


                                                                                          

شهد گل را می خواهم نوش کنم برای لحظه ای....از درون گلبرگ های شبنم خورده و خیس.........لب هایم که شیرین شد نفسی عمیق بکشم ، و دست هایم را به سینه ام بکوبم و بگویم عجب هوای لطیفی.......عجب اکسیژن پاکی...........

از جنس برگ های محمدی آیینه می سازم و روی هر برگش عکس تو را منعکس می بینم .....تو چقدر به این آیینه ها می آیی.........بعد ، از بال های سنجاقک پروازی قرض می گیرم و دور سرت هزار بار می چرخم ......

آسمان مدام چشم های مرا تکثیر می کند و عکس تو را تکرار می کند و ارتفاع بال های سنجاقک را به گلدسته های سرو می رساند و تو در تمام طبیعت به اوج می رسی و همین روزگار می شود عید.......و تو می شوی بهشت.......

چقدر زیر چتر طاووس ها نشستن به تو می آید....چقدر بین رنگ های سبز و آبی و قرمز دویدن به تو می آید....چقدر روی چمن های تازه و لطیف چرخیدن به تو می آید....چقدر با تو دنیا را بهشت دیدن به من می آید....چقدر از تو گفتن و از تو نوشتن به من می آید...چقدر از من شنیدن و از من شنیدن به تو می آید...........

چقدر حس واژه ها مهربان می شوند وقتی شوق از تو گفتن می گیرند....چقدر دست زندگی طراوت می گیرد وقتی جان تازه از تو می گیرد....چقدر رنگ گل ها تازه می شود وقتی از تو باران می گیرند....چقدر قاصدک ها خوش خبر می شوند وقتی خبر از تو می گیرند..........

چقدر تو زندگی بخشی ای بهشت من............چقدر شبیه پروانه های این دشتی ای سرنوشت من........چقدر مثل ترجیع بند پروانه و شمعی....تو چقدر مثل غزل های سجاده و می های ارغوانی رنگی....تو چقدر انگیزه ای برای حافظ....چقدر انگیزه ای برای سهراب...چقدر انگیزه ای برای تمام غزل های به دنیا آمده.............برای تمام غزل های نیامده......

تو چقدر انگیزه ای برای این آفرینش......

چقدر به تو می آید زندگی........چقدر به تو می آید آفرینش.....

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( دوشنبه 91/4/26 :: ساعت 8:15 عصر )
»» رسوا شدی...دلکم...


                                                                                           

رسوا نشوی دلکم....رسوا نشوی...زیر لب چه می گویی ! آرام دلکم آرام....

هنوز هم روزی هزار بار فدایت می شوم...خبر داری..... هنوز هم از تکرار حرف هایت به شوق می آیم.....خبر داری....

هنوز از نگاهم تو می باری.....از زبانم تو می خوانی.....خبر داری..........

هنوز هم همه جا تویی و همه جان تویی....هنوز هم همه کس تویی و نفس تویی.....هنوز هم غرور یعنی تو.....برای من شور یعنی تو....هنوز هم زندگی یعنی تو....برای من عشق یعنی تو.....

تو چقدر بی انتهایی عزیزم....چقدر بی انتهایی......

هنوز هم آرزو یعنی تو....آبرو یعنی تو....من که آب می شوم بی تو ، وضو یعنی تو.....هنوز هم من یعنی تو عزیزم....من یعنی تو.....هنوز هم عزیزم یعنی تو...عزیزم...عزیزم یعنی تو.....

زیر لب چه می گویی دلکم ! رسوا نشوی ....دلکم...رسوا نشوی....

هنوز هم تماشا یعنی تو...دلربا یعنی تو.....خبر داری..... هنوز هم چشمه و تشنه و آب یعنی تو.......خبر داری..... تو بی حساب مال منی......بی حساب مال منی....خبر داری.....

زیر لب چه می گویی دلکم....رسوا شدی......دلکم.....رسوا شدی....خبر داری ....



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( یکشنبه 91/4/25 :: ساعت 11:6 صبح )
»» ارجعی الی ربک...


                                                                                                

چشمم کمی پایین تر را نگاه می کرد ولی سرم را تکان می دادم که دارم حرف هایت را گوش می دهم ....گاهی کمی سرم را خم می کردم و جلوتر می بردم که یعنی بلند تر تا صدایت را بهتر بشنوم....حتی گاهی دوست داشتم فریادش را هم بر سرم بشنوم....آخر میخواستم احساس شرمندگی نکنم.............ولی او با همان لحن مهربان و همان بزرگی و وقار حرف میزد..... کمی که گذشت دیدم حرف هایش بدجور دلم را می لرزاند.....

احساس میکردم انگار دلم برایش تنگ است ، انگار میخواهم فقط نگاهش کنم ، هنوز سرم پایین بود ولی نگاهم کمی بالاتر آمده بود اما درست نمیدانستم چطور باید چشم هایش را ببینم.....حالا او سکوت کرده بود و من در هیجان....او نمی گفت و من دست هایم را به هم می فشردم...او حتی صدای نفس هایش هم نمی آمد و من قلبم هزار بار در ثانیه می زد.......آخرش طاقتم سر آمد و چشمهایم را به چشم هایش دوختم.......

هنوز دنبال چشم هایش می گردم......عجب چشم های نافذی.......

لبخندی زدم کمی پشت پلک هایم خیس شد و دوباره سرم را پایین انداختم و او دوباره شروع کرد به حرف زدن......اینبار مهربان تر میگفت :

یا ایتهاالنفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیه...... اینها را که گفت چشم هایم را بستم آرام حرف های مهربانش را بوسیدم و روی سجاده گذاشتم و اشک هایم......



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( شنبه 91/4/24 :: ساعت 5:54 عصر )
»» دنیا تاریک است...


                                                                                             

دنیا خاموش و انگار هیچ صدایی جز صدای نفس های خودم نیست......و من به تو فکر می کنم .....و آهسته آه می کشم.....و تو نمیدانم کجا داری سوختنم را حس می کنی......گاهی به تو فکر میکنم که وقتی بودی.....گاهی به تو فکر می کنم که حالا نیستی.............

گاهی تو می شوی لبخند ناخوانده روی لب هایم ....وقتی که غرق در خاطرات روز های خوشم می شوم.....وقتی که غرق در چشم های صادقانه ات می شوم....وقتی که آرام پلک روی هم می گذارم با صدای قدم های نفس هایت......

گاهی تو اشک می شوی روی گونه هایم.....وقتی که به حالا فکر میکنم که نیستی......وقتی که بر می گردم و جای خالی ات....وقتی که یک راه بن بست می بینم در مقابلم.....حالا تو کجای این فاصله ها ایستاده ای و داری مرا مرور می کنی........

هوا تاریک است.....و من نه شانه هایم دیگر صبوری می کنند و نه چشم هایم.....هوا تاریک است و من غرق در یک بغض شکسته.....غرق در یک دریای شور و خسته..........هوا تاریک است انگار چشم هایت بسته.....هوا تاریک است چقدر اتفاق تلخ روی قلبم نشسته........

تو کجایی..... دلم دیگر به هیچ قول و قراری راضی نمی شود.....کجایی دلم دارد ذره ذره آب می شود......کجایی ......نفسم سنگین می زند....

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( جمعه 91/4/23 :: ساعت 1:39 صبح )
»» احساس من و گنجشک...


                                                                                            

نمی دانم چرا اتاقم را فقط برای غمهایم دوست دارم ، فقط برای تنهایی هایم ، وقتی که احساس بی تابی می کنم ، وقتی که از همه چیز خسته می شوم ، وقتی که تا مرز نا امیدی می رسم دست به دامان اتاقم می شوم . همان گوشه آرام خانه و همان گوشه آرام اتاقم ، آنجا که تختخوابی یک نفره که بجای بالش و پتو کتاب و کاغذ های چروک و پاره پاره روی آن ریخته ام . بله همان جا آرام می شوم...... سمت راست همان تختخواب بیچاره میز کامپیوترم جاسازی شده ، همان جایی که وقتی خسته ام بی هوا دست به دکمه پاور کیس می زنم و صدای فن کامپیوترم برای احوال مریضم لالایی می خواند . ویندوز که بالا می آید ناخواسته موس را بر روی آیکن اینترنت اکسپلورر می برم و برای آرام تر شدنم دست به دامان وبلاگ غریبم می شوم .......آنجا که خانه ای دیگر است ، شهری دیگر است ، و دنیایی دیگر . کامنت های وبلاگم را که خواندم یا آرام می شوم یا دلتنگ تر ، آنوقت چاره ای ندارم تا روی آدمک خندان مسنجرم کلیک کنم تا در دنیای مجازی روحم را با احساسی مجازی تغذیه کنم ، اما اینها هم جواب گوی دل تنگم نمی شود با عصبانیت دیسکنکت می کنم و روی تختم روی همان کاغذهای خط خطی و مچاله شده ، روی کتاب سهراب و حافظ ، روی خودکارهای آبی و سبز میخوابم تا مگر خوابی خوش ببینم و آرام شوم.........

اما از خواب که بیدار می شوم یک ساعتی گذشته است و من هنوز افسرده ام . نمی دانم چرا اما افسرده ام . دیگر چیزی نبود تا خودم را با آن مشغول کنم پرده سبز رنگ اتاقم را کنار زدم تا اتاقم از حالت خمودی بیرون بیاید نور ملایمی وارد اتاق شد ، نزدیک ظهر بود و این تنها شانس من بود که آن لحظه غروب نبود...........

پنجره اتاقم را باز کردم کمی به حیاط چشم دوختم مادرم تازه حیاط را آب و جارو کرده بود هنوز زمین خیس بود بوی رطوبت می آمد ، هوا نه گرم بود و نه سرد ، از بی کاری همه جارا دید می زدم ، آجر های دیوار همسایه را که بعضا درزهایی نور را برای رها شدن به سختی وا می داشت دیده می شد ، لبه دیوارمان گنجشکی نشست که او هم تنها بود ، قدری دورو برش را دید زد اما مرا ندید آرام توی حیاط نشست ، درست روی همان موزائیکی که تکه ای از آن پریده بود و کمی فرو رفته بود ، نوکش را در آن فرو رفتگی زد ، بعد به آسمان نگاه کرد و انگار خدارا شکر می کرد که مادری حیاطی را شسته بود و موزائیکی سوراخ بود و مقداری آب برای گنجشک کوچک ذخیره مانده بود........... آنجا بود که فهمیدم گاهی باید به آسمان نگاه کرد ، چشمهایم را به آسمان دوختم ، چند ثانیه ای خیره ماندم آسمان زیبا بود ، صاف و آبی ، قدری آرام شدم اما هنوز بغض سنگینی گلویم را می فشرد ، دوست داشتم گریه کنم ، دنبال بهانه بودم ، همین لحظه بود که صدای اذان از گلدسته های بلند مسجد به فریادم رسید.......

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( پنج شنبه 91/4/22 :: ساعت 1:47 عصر )
<      1   2   3      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

حال نمناک دلـــ ــــــ ـــم
طلوع جاودانه...
بی عنوان !
خود نوشت !
رها نشو در باد...
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 15
>> بازدید دیروز: 29
>> مجموع بازدیدها: 461787
» درباره من

نگاهم برای تو
بــــ ـــ ـــی یـــــــار
دوست ندارم کسی ازم ناراحت بشه برا همین بیشتر وقتا سکوت می کنم . شاید عادت بدی باشه ولی به همه عشق می ورزم .

» فهرست موضوعی یادداشت ها
هنر و ادبیات[135] . هنر وادبیات[4] . پیامبر رحمت .
» آرشیو مطالب
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
اردیبهشت 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
اردیبهشت 94
فروردین 94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
اقلیم احساس
در انتظار آفتاب
دوستانه
وسعت دل
سامع سوم
نجوای شبانه
لبخند ماه
روز وصل

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب