سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و از او پرسیدند : خدا چگونه حساب مردم را مى‏رسد با بسیار بودن آنان ؟ فرمود : ] چنانکه روزى شان مى‏دهد با فراوان بودنشان . [ پرسیدند : چگونه حسابشان را مى‏رسد و او را نمى‏بینند ؟ فرمود : ] چنانکه روزى‏شان مى‏دهد و او را نمى‏بینند . [نهج البلاغه]
نگاهم برای تو
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» تــــــــــــــــــو...


                                                                   

تو که در دلم باشی یعنی تمام آرزوهای خوب را دارم....یعنی تمام ستاره ها و فرشته ها را دارم....تو که در دلم باشی یعنی یک دنیا تـــــــو دارم....

از تو گفتن چقدر برایم دلچسب است...از تو گفتن چقدر حس پرواز می دهد...چقدر حس زندگی....

باز هم تکرار تو زمین را سر سبز کرد...مثل تکرار باران.....تکرار تو آسمان را دلنشین کرد مثل تکرار ستاره ها.....حس بودنت تنهایی ام را نور ملایمی داد و آرامشی عمیق...مثل تنهایی ماه...دور از خورشید ...مثل تنهایی یک کبوتر سفید.........!

زانو بغل کرده بودم و از تو می سرودم...از تو می گفتم...از تو می نوشتم....زانو بغل کرده بودم و قدم به قدم با تو می دویدم....زانو بغل کرده بودم و سایه به سایه با تو راه می رفتم....زانو بغل کرده بودم و چشم به چشم غرق تماشا بودم.....زانو بغل کرده بودم و دنیا را عاشقت کردم ....

می دانی.....من به اتفاق های خوب می گویم تـــــــــو....به عطر گل های شب بو می گویم تــــــــــو.....به شقایق های دلخون می گویم تـــــــــو....به بابونه های خندان می گویم تـــــــو.....به پرستو های در حال عروج می گویم تـــــــــــو...به بال های رنگ رنگ قناری های مهربان می گویم تــــــــــو....من به خورشید وقت طلوع می گویم تـــــــــــــو...به ماه وقت طلوع می گویم تــــــــو......

من به باران و رود و دریا می گویم تــــــــــو....به گلبرگ های شبنم خورده و خوشرنگ می گویم تـــــــــــــو....من به ستاره ها که هیچ...به چشمک ستاره ها می گویم تــــــــو...من به اشاره های بلبل ، روبروی چشم گل ها می گویم تــــــــــو....من به اوج احساس و اوج دلربایی می گویم تــــــــو....من به تمام حرف های عاشقانه می گویم تــــــــــو...

حالا این تـــــــــــــو در دلم هست...وقتی که می گویم تـــــــــــــو که در دلم باشی تمام آرزو های خوب را دارم....خوب حس می کنی چه می گویم.............

راستی قلبم نفس نفس می زند این روز ها......دستم به دامان تـــــــــــــــــــو...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( پنج شنبه 91/12/17 :: ساعت 11:21 صبح )
»» تسبیح نگاهت...


                                                                          

 

راه دور است و هزار اتفاق و زندگی مثل آبشار...مثل رود...مثل موج دریا در جریان....دل دل می کنی و راه می روی و دست های گره خورده از هم وا می شود و قلب ها در سینه آتش می گیرد و خاطره ها گُر می گیرند......

پرنده ها گریه می کنند و باران می گیرد ...زندگی برای گل های قد خمیده بغض می کند و شانه های استوار سرو خم می شود...و عجب شوری اینجا راه افتاده انگار مهربانی دارد لبخند می زند....دلربایی دارد می خندد...برق نگاهی غروب را سوزاند و اشاره ای سحر را خوشبو کرد و خورشید را مبهوت ماه....

دارد زندگی یک اعجاز به خود می بیند...یک گذشت افسانه ای...یک محبت رویایی.....و این رویا و افسانه دارد بغض ها را لبخند می کند و اشک ها را مقدس...و چقدر لحظه ها شیرین قدم می زنند در افکار خسته ام ...دارند حادثه ها شبیه طعم شیرین تسبیح نگاهت می شود....دارد فروردین روزگار معنوی طلوع می کند.....دارد شکست نور بر گونه های خیست تا خدا منعکس می شود....دارد آسمان دعا می کند به حالمان..... سرت سلامت آرام قدم بردار......

من خیره مانده ام و دارم به رد پایی نگاه می کنم که انگار بی رمق بر زمین می نشینند.....انگار لنگ لنگان راه می روند.....من خیره مانده ام و این راه لرزان را تماشا می کنم و تو سر بر نمی گردانی تا مبادا دوباره قلبت بلرزد.... تا نکند مسیرت دوباره کج شود.....و من لبخند و اشک را به تو تقدیم می کنم و نگرانم نکند سر راهت سنگی باشد....نکند به گل هایی که دستت سپرده ام خاری باشد....و تو آرام و بی صدا گل ها را بو میکنی و می روی.....

دنیا حس می کنم دارد حسادت می کند....به این همه دلنگرانی.....به این همه خاطرخواهی.......دنیا دارد غبطه می خورد به من.......به تــــــــــــــــــــــو........و ما چقدر درس زندگی دادیم به زندگی..........راستی مراقب باش نکند راهت ناهموار شود......سرت سلامت آرام قدم بردار.....

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( جمعه 91/12/4 :: ساعت 7:8 عصر )
»» گره کور...


                                                             

دل ها که گره می خورند...حس می کنی که دنیا کوچک می شود.... دنیا پیش چشم هایت می شود همان گره و تو دوست داری آن گره مدام کور و کور تر شود....انقدر که تیز ترین دندان هم بازش نکند.....

دل ها که گره می خورند حس می کنی زندگی حس غریبی می دهد به تو.....و آن دلی که بدجور گره خورده با دلت....مدام آه می کشی و خلوت می کنی و بعد در خلوت هایت از این گره کور یا بغضی در گلویت جمع می شود....یا اشکی از پلک هایت سقوط می کند...یا لبخندی به لب هایت می نشیند......و تو دوست داری این چرخه بغض و اشک و لبخند را در خلوت های خودت بیشتر و بیشتر کنی.....

و بعد حرفی زیر لب بگویی....نفسی عمیق بکشی و آسمان را کمی زل بزنی و آرام خلوت و خاطراتت را روی دوشت بار کنی و قدم بزنی ..... و من حالا این گره کور را دوست دارم......

می خواهم مرور کنم خاطره هایم را با تو....و خودم را حس کنم کنار همان برکه خیالی که خیلی وقت ها تمام قرارمان می شد.......دیشب سرم روی دوش تو بود و خودت نمی دانم شاید بی خبر بودی.......و من از حال و روزم می گفتم و نمی دانم شاید می شنیدی و من تا سحر عقده وا می کردم.....

تو هر چه دورتر می روی این گره کورتر می شود...حواست باشد........

حالا من از این راه دور چطور سر به شانه هایت گذاشته ام نمی دانم...............می فهمی؟........



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( یکشنبه 91/11/29 :: ساعت 10:16 عصر )
»» بغض های تشنه...


                                                                         

نمی دانم اگر این تشبیه ها نبود...اگر این تمثیل ها نبود...اگر این طبیعت دلنشین و سرشار از اتفاق خوب نبود...من تو را چطور باید برای این روزگار تفسیر می کردم.....من تو را چطور باید برای چشم هایی که کمرنگ می بینند....برای قلب هایی که گیج و منگ می زنند ...ترسیم می کردم.....

خدایا شکرت که موج را آفریدی و من هر نگاه دلربایش را موج زندگی تشبیه کنم....خدایا شکرت که گل های قرمز و رز های صورتی را با آن طراوت آفریدی تا من طراوت و لطافت گونه هایش را به این گل ها تشبیه کنم....هرچند حد این تشبیه ها حتی به حسی از او هم نمی رسد....چه برسد به خودش........

چقدر خوب است این همه نیلوفر عاشق می روید....و این همه گل های میخک دور هم شعر می گویند و میخندند....چقدر خوب است وقتی هوا ابریست باران بغض های تشنه را آب می دهد و وقتی خورشید می بارد حرارتش قلب های عاشق را همدردی می کند...چقدر خوب است این طبیعت هست.....وقتی تو دوری.....چقدر خوب است دورو برم تشبیه و تمثیل از تو می روید....وقتی تو نیستی.............

دلم لک می زند مثل یک سیب.....وقتی به یاد روزگار بی تو بودن می افتم.....دلم می لرزد مثل یک سیب....وقتی که از بلندی نگاهت به زمین می افتم.....دلم لک می زند...مثل یک سیب....وقتی که از حرارت و نور نگاهت دور می افتم.......دلم دق می کند وقتی به یاد آفتاب پشت ابر های خسته می افتم.....

دلم می جوشد مثل انگوری که دارند متهمش می کنند به ارتداد........دارند متهمش می کنند به بیهوشی......بی عقلی....دلم می گیرد وقتی حرارتی از جنس عشق حلاوت انگور را می گیرد............بی چاره انگور....بی چاره سیب....بی چاره دلم.........



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( یکشنبه 91/11/22 :: ساعت 4:22 عصر )
»» قرار مست...


                                                                        

بوی نم خاک ...بوی رطوبت اشک....بوی طراوت یک دیدار غرق در سکوت می آمد....بال پرستو ها خسته تر از همیشه باز و بسته می شد و آسمان ابری بود و ابر ها قرار شان نبود ببارند........و من و تو روبروی هم خیره بودیم و نفس نفس میزدیم......

چمن زیر پای ما له می شد و دست من گل های دو رو بر را می چید و دست تو آرام گل ها را هدیه می گرفت....و انگار تمام دنیای دوروبر زل می زدند به من و تو....فقط به من و تو....و انگار کسی آنجا نبود تا سکوت این قرار مست را بشکند......

پرستو ها یکی یکی می نشستند و کنار پای ما آن ها هم با سکوت راه می رفتند....کمی ابر ها خورشید را اجازه نفس کشیدن دادند و نوری به اشک های روی گونه ات رسید و برقی به چشم های من خورد و دلم دوباره لرزید که آه....و تو دست هایت را گره زدی و نفست را حبس کردی و چشم هایت را بستی و خورشید دوباره پشت ابر ها گم شد و تو دوباره بوی گل ها را تنفس کردی..........

من راه می رفتم و پایم می لرزید... تو صدای سکوتت می لرزید....آنجا خبری از غرور نبود....خبری از تکبر نبود...پای من لنگ شد و پرستو ها ناگهان پر زدند و حواسم پرت شد و خورشید دوباره سرک کشید گلی از دستت افتاد و من خم شدم کنار پای تو و اشکی که فرود آمد روی خاک ها....و زمین آهی کشید که سوختم........

راه می رفتیم و کوهی از حرف های نگفته داشتیم و سکوت آهسته آهسته داشت می گفت واژه ها را و باز من با تمام این واژه ها تبسم و اشک و آه را می چیدم از نگاه تو .....و کسی نبود آنجا که شاید تمام طبیعت را از این سکوت رها کند و چقدر دنیا به احترام این قرار ، بی صدا ایستاده بود........

ناگهان صدای گلی آمد که هــــــــــــــــای..........کشتید دنیا را بس کنید....قرار هایتان هم به قرار ها نمی برد...............بس کنید.....و من و تو حس غریبی مان گل کرد و سر به زیر آهسته و آهسته دور شدیم و دور شدیم و.............

و حالا من هر شب دارم خواب این قرار سنگین را می بینم و سنگین نفس می زنم و سنگین بغض می کنم و سنگین.............



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( سه شنبه 91/11/17 :: ساعت 7:49 عصر )
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

حال نمناک دلـــ ــــــ ـــم
طلوع جاودانه...
بی عنوان !
خود نوشت !
رها نشو در باد...
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 31
>> بازدید دیروز: 37
>> مجموع بازدیدها: 462239
» درباره من

نگاهم برای تو
بــــ ـــ ـــی یـــــــار
دوست ندارم کسی ازم ناراحت بشه برا همین بیشتر وقتا سکوت می کنم . شاید عادت بدی باشه ولی به همه عشق می ورزم .

» فهرست موضوعی یادداشت ها
هنر و ادبیات[135] . هنر وادبیات[4] . پیامبر رحمت .
» آرشیو مطالب
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
اردیبهشت 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
اردیبهشت 94
فروردین 94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
اقلیم احساس
در انتظار آفتاب
دوستانه
وسعت دل
سامع سوم
نجوای شبانه
لبخند ماه
روز وصل

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب