من به یک عطر جاودانه وابسته ام و حالا دارم به دنبال این وابستگی می دوم..مرا دارد نفسی به یک عمق داغ می کشاند و بال و پر های سوخته از این حرارت را برایم روایت می کند....
من دارم با ماه یک قرارداد سرشار از نور می بندم و می خواهم با همین معامله شب هایم را همیشه شب چهارده کنم...کمی باید به ماه التماس کنم فقط...کمی باید به ستاره ها باج دهم و از حرارت خورشید گلایه نکنم ..من با همین چند تبصره مفاد قرار داد را بسته ام.....
راستی کبوتر های سفیدی که قاصدک های لبریز از حرف های درگوشی ام را حمل می کردند رسیده اند ؟ مدام دلشوره دارم نکند قاصدکی از بال این کبوتر ها رها شود و باد حرف های صمیمی مرا درِ گوش نامحرمی بخواند..مدام دلشوره دارم...نکند به غرور این قاصدک ها بر بخورد...یا روح مهربان کبوتر ها زخمی شود...
همیشه وقتی به تو فکر می کنم دلم می خواهد بنویسم..بنویسم و حرف هایی بگویم که فقط برای تو تازگی دارد ، حرفایی که در نگاه خیلی ها بوی تکرار می دهد ، یا شاید هم بوی خستگی...اما تو فقط می دانی من چقدر تازه و داغ می نویسم...چقدر بدیع و شیوا می سرایم....تو فقط می دانی چقدر حرف های تکراری ام تازگی دارد.....
تو فقط می فهمی...
می گویند هر حرفی را هر جایی نمیتوان گفت !
اما اینجا هیچ حرفی ناگفته نمی ماند...
اینجا زیر زمین است !
شب اول قبر !
.
.
.
.
.
خدانگهدار
این حرارت نه از آتش دل من است ، نه از نبض پر هیجان رگ های عاشقم...این حرارت همان حرارت خورشید چشم های توست...
حرارتی که بارها خاطره اش تا مغز استخوانم را سوخته...حرارتی که از پشت پلک هایت ، با وقار و سوزان ، مدام قصد طلوعی تازه داشته و من در انتظار دیدن این طلوع ، با وضو زیر لب ذکر "چشم هایت " را می گرفتم...
این حرارت همان حرارت روزهای با تو بودن است...روزهایی که سر از پا نمی شناختم ، روز هایی که خودم را...روحم را سایه نشین آفتابت می دیدم...
یادم که می آید ، هم می خندم.....هم گریه می کنم....هم می سوزم....هم می سازم....
هرچند تو داری مدام در من متولد می شوی ....مدام برای من تازه تر می شوی ، اما بغض کهنه ای که خاطره های شور و شیرین را در گلوی افکارم گره زده ، قصد باز شدن ندارد......
چند روزی میشد که دست بر دهان دلم گرفته بودم تا صدایش در نیاید...کم کم داشتم خفه اش می کردم و خلاص...... اما حریف این آتش زیر خاکستر نمی شوم که نمی شوم....
راست می گویند که از کنار تو به آسمان ها می شود رسید ، راست می گویند که با نفس های تو به ستاره ها و ماه می توان رسید...
راست می گویند که اگر تو بخواهی می شود روی ابر ها خوابید ، یا اینکه مقابل خورشید نشست و چشم در چشم های صاعقه ها حرف زد...
من نه اینکه با تمام وجودم به یقین رسیده باشم ..نه...اما نسیمی...یک لحظه هوای دل انگیزی به این احساس رسانده مرا ، که تو همان نفس های منی ، دست ها و زبان و قلب و چشم های منی....من نه اینکه به یقین رسیده باشم ..نه...با همین احساس ناچیز دارم این حرف های نصفه و نیمه را می زنم...
من نه فلسفه می دانم..نه منطق...نه استاد اخلاقم ...نه کسی که ادعای خوب بودنش می شود...اما همین را می دانم که تو داری مرا می بینی...و این یعنی من خیلی برای تو با ارزشم.....
کسی چه می داند ...شاید روزی من هم خوب شدم....با همین نگاه ها...با همین گناه ها....کسی چه می داند....
کم کم دارم به یقین می رسم.....با همین نگاه ها... صادقانه و بی ریا و ساده بگویم...ممنونم خدا !
نمیدانم کی...یعنی چه وقت ها .....و کجا...یعنی کدام لحظه ها حس میکنی نه جان داری نفس بکشی...نه توان داری حرف بزنی ، اما وقت هایی را که احساس گناه می کنی شک ندارم که نه خودت را دوست داری ، و نه دنیایت را....لحظه هایی را می گویم که دور می شوی از کسی که عاشقانه هایت بهانه ایست برای حرف زدن با او....که نوشتن هایت دلیلیست برای ارتباط با او....
گاهی حتی حس و حال نوشتن را هم نداری وقتی که فاصله می گیری از کسی که راه رفتنت برای رسیدن به اوست...کسی که دویدنت برای پریدن در آغوش اوست....کسی که ایستادنت برای اوست....خنده ها و گریه ها و تواضع و غضبت برای اوست....
گاهی که هراسان می شوی و آشفته خودت را دور می بینی و تنها...یعنی وقت هایی که حواست به بعضی از صداها نیست ، یا حواست به بعضی از حرف ها نیست...یعنی گاهی نه صدای اذانی می شنوی و نه نگاه مهربانی را حس می کنی...نه نسیم خوش وضویی را لمس می کنی و نه حجم بزرگی از بهشت را در سجده هایت قورت می دهی....
وقتی حواست به این تبسم های شیرین نیست ، پس باید تاوان نفهمی های خودت را بدهی....
خدایا کمی بیشتر با من مدارا کن....شک ندارم آخرش روزی بر می گردم در آغوشت....فقط کمی بیشتر با من مدارا کن......