سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه بر اساس دین، دوستی نکند و بر اساس دین، دشمنی نکند، دین ندارد . [امام صادق علیه السلام]
نگاهم برای تو
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» آتش زیر خاکستر...


                                                          

این حرارت نه از آتش دل من است ، نه از نبض پر هیجان رگ های عاشقم...این حرارت همان حرارت خورشید چشم های توست...

حرارتی که بارها خاطره اش تا مغز استخوانم را سوخته...حرارتی که از پشت پلک هایت ، با وقار و سوزان ، مدام قصد طلوعی تازه داشته و من در انتظار دیدن این طلوع ، با وضو زیر لب ذکر "چشم هایت " را می گرفتم...

این حرارت همان حرارت روزهای با تو بودن است...روزهایی که سر از پا نمی شناختم ، روز هایی که خودم را...روحم را سایه نشین آفتابت می دیدم...

یادم که می آید ، هم می خندم.....هم گریه می کنم....هم می سوزم....هم می سازم....

هرچند تو داری مدام در من متولد می شوی ....مدام برای من تازه تر می شوی ، اما بغض کهنه ای که خاطره های شور و شیرین را در گلوی افکارم گره زده ، قصد باز شدن ندارد......

چند روزی میشد که دست بر دهان دلم گرفته بودم تا صدایش در نیاید...کم کم داشتم خفه اش می کردم و خلاص...... اما حریف این آتش زیر خاکستر نمی شوم که نمی شوم....



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( چهارشنبه 92/12/7 :: ساعت 11:3 عصر )
»» ممنونم خدا !


                                                                                               

 

راست می گویند که از کنار تو به آسمان ها می شود رسید ، راست می گویند که با نفس های تو به ستاره ها و ماه می توان رسید...

راست می گویند که اگر تو بخواهی می شود روی ابر ها خوابید ، یا اینکه مقابل خورشید نشست و چشم در چشم های صاعقه ها حرف زد...

من نه اینکه با تمام وجودم به یقین رسیده باشم ..نه...اما نسیمی...یک لحظه هوای دل انگیزی به این احساس رسانده مرا ، که تو همان نفس های منی ، دست ها و زبان و قلب و چشم های منی....من نه اینکه به یقین رسیده باشم ..نه...با همین احساس ناچیز دارم این حرف های نصفه و نیمه را می زنم...

من نه فلسفه می دانم..نه منطق...نه استاد اخلاقم ...نه کسی که ادعای خوب بودنش می شود...اما همین را می دانم که تو داری مرا می بینی...و این یعنی من خیلی برای تو با ارزشم.....

کسی چه می داند ...شاید روزی من هم خوب شدم....با همین نگاه ها...با همین گناه ها....کسی چه می داند....

کم کم دارم به یقین می رسم.....با همین نگاه ها... صادقانه و بی ریا و ساده بگویم...ممنونم خدا !

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( یکشنبه 92/12/4 :: ساعت 1:9 عصر )
»» با من مدارا کن !


                                                                         

نمیدانم کی...یعنی چه وقت ها .....و کجا...یعنی کدام لحظه ها حس میکنی نه جان داری نفس بکشی...نه توان داری حرف بزنی ، اما وقت هایی را که احساس گناه می کنی شک ندارم که نه خودت را دوست داری ، و نه دنیایت را....لحظه هایی را می گویم که دور می شوی از کسی که عاشقانه هایت بهانه ایست برای حرف زدن با او....که نوشتن هایت دلیلیست برای ارتباط با او....

گاهی حتی حس و حال نوشتن را هم نداری وقتی که فاصله می گیری از کسی که راه رفتنت برای رسیدن به اوست...کسی که دویدنت برای پریدن در آغوش اوست....کسی که ایستادنت برای اوست....خنده ها و گریه ها و تواضع و غضبت برای اوست....

گاهی که هراسان می شوی و آشفته خودت را دور می بینی و تنها...یعنی وقت هایی که حواست به بعضی از صداها نیست ، یا حواست به بعضی از حرف ها نیست...یعنی گاهی نه صدای اذانی می شنوی و نه نگاه مهربانی را حس می کنی...نه نسیم خوش وضویی را لمس می کنی و نه حجم بزرگی از بهشت را در سجده هایت قورت می دهی....

وقتی حواست به این تبسم های شیرین نیست ، پس باید تاوان نفهمی های خودت را بدهی....

خدایا کمی بیشتر با من مدارا کن....شک ندارم آخرش روزی بر می گردم در آغوشت....فقط کمی بیشتر با من مدارا کن......



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( پنج شنبه 92/11/24 :: ساعت 2:43 عصر )
»» آرزوی نزدیک من !

                                                                                    

 

گاهی حرفت گیر می کند درون حجمی از آه که در شش هایت جمع شده ... یا کمی بالاتر می آید و در ابعاد تنگ و کوچک و زخمی قلبت گیر می کند ، گاهی وقت ها هم خودش را از این همه فیلتر و سد های محکم عبور می دهد و تا نوک زبانت می رسد اما بین دندان های قفل شده گیر می کند ...

آنوقت حرارتش زبان را می سوزاند و دودش دنیا را باخبر می کند که این زبان سوخته...این دل تنگ و بیچاره حرفی سوزان در گلو دارد...اما از دود حرفی که بر زبان نیامده فقط تو می فهمی حرف دلم را ...

دلم می خواهد باران شوم و ببارم تا جبران تمام بغض های نشکسته شوم ، یا کبوتر شوم و تا آسمان هفتم پرواز کنم و تلافی یک عمر زمینگیر شدن شوم ! دلم می خواهد کوهی استوار بشوم تا خورشید خودش را پشت من پنهان کند....یا آسمانی بشوم تا ماه در دل صاف و صادقم نفس بکشد....خلاصه بگویم...دلم می خواهد به تـــــــــــــو نزدیک و نزدیک تر شوم تا رها شوم...

داشتم آرزوی این نزدیکی و رهایی را می کردم که زیر گلویم همان شاهرگ زندگی ام نبضی زد و گفت....نحن اقرب الیه من حبل الورید...

حالا هم نزدیکم...هم رها....هم بارانم...هم کوه....هم کبوتر در حال اوج....اگر حواسم باشد !

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( سه شنبه 92/11/15 :: ساعت 8:26 عصر )
»» ایاک نستعین !

                                                                                                          

 

گاهی وقت ها دلم می خواهد تکیه دهم ! به چیزی که پشتم را قرص و محکم بگیرد...که پشتم را گرم کند و مرا دوباره سراپا کند.. گاهی وقت ها می نشینم و خوب مشغول فکر و خیال می شوم که حالا کاش کسی اینجا بود که من تمام خستگی هایم را روی شانه هایش می ریختم و می گفتم : کمی لطفا این خستگی ها را امانت پیش خودت نگه دار و برو....و من وقتی که سراپا می شدم می دویدم و دوباره از روی دوشش بر میداشتم خستگی هایم را...

بعد پیش خودم می گفتم نه !...این که فکر خوبی نیست...من باید این خستگی ها را جایی ببرم تا رها شوم از سنگینی بارشان...فکر می کردم و با خودم می گفتم نه !...این خودخواهی محض است هر کسی باید بار سنگین درد هایش را خودش بر دوش ناتوانش بکشد...آنوقت با همین فکر ها می نشستم و حتی قدرت یک قدم برداشتن هم نداشتم...انقدر که بی رمق از پا می افتادم...

وقتی روی زمین داغ نفس نفس می زدم و تشنگی داشت چشم های خیسم را کور می کرد کسی زیر گوشم گفت.....ایاک نستعین.........و من جان گرفتم و تا خدا دویدم....آنوقت بین راه با خودم حرف می زدم که : چقدر تو مهربانی خدا...تو مرا سبک آفریدی ، آماده پرواز آفریدی ، من تنم را سنگین کردم و زمین گیر....تو مرا نزدیک نزدیک خودت آفریدی ، من خودم را دور کردم از تو....دور دور....آنوقت دوباره تو دنبال من آمدی و میگویی فقط از خودم کمک بگیر عزیزم....و من چقدر نفهمی میکنم....

خدایا شرمنده ام از اینهمه باری که بر دوشت انداخته ام....حالا چقدر سبک دارم راه می روم...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( جمعه 92/11/11 :: ساعت 9:11 عصر )
<      1   2   3   4   5   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

حال نمناک دلـــ ــــــ ـــم
طلوع جاودانه...
بی عنوان !
خود نوشت !
رها نشو در باد...
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 55
>> بازدید دیروز: 77
>> مجموع بازدیدها: 461683
» درباره من

نگاهم برای تو
بــــ ـــ ـــی یـــــــار
دوست ندارم کسی ازم ناراحت بشه برا همین بیشتر وقتا سکوت می کنم . شاید عادت بدی باشه ولی به همه عشق می ورزم .

» فهرست موضوعی یادداشت ها
هنر و ادبیات[135] . هنر وادبیات[4] . پیامبر رحمت .
» آرشیو مطالب
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
اردیبهشت 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
اردیبهشت 94
فروردین 94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
اقلیم احساس
در انتظار آفتاب
دوستانه
وسعت دل
سامع سوم
نجوای شبانه
لبخند ماه
روز وصل

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب